داستان بازی
مدتی بعد از اینکه پادکست کتابگرد را شروع کردم، متوجه شدم گفتوگو کردن با آدمها از چیزی که انتظار داشتم، سختتر است. فهمیدم برای اینکه یک گفتوگو را خوب پیش ببرم، باید اول از همه شنوندهٔ خوبی باشم. برای اینکه شنوندهٔ بهتری شوم، کتابهایی دربارهٔ این موضوع خواندم و از آدمهای باتجربهتر کمک گرفتم.
کمکم خودِ گفتوگو و فرآیندی که در آن طی میشد، برایم جذاب شد. هرچه بهتر گوش میدادم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که هرکس قصهای برای گفتن دارد، اگر سؤالِ مناسبی بپرسم و خوب بشنوم.
این موضوع گوشهٔ ذهنم مانده بود تا اینکه روزی میخواستیم در خانهمان مهمانیِ نسبتاً شلوغ و متفاوتی بگیریم؛ به این شکل که هر کدام از دوستانمان که به مهمانی دعوت میشد، باید آدم غریبهای را هم با خودش میآورد که من و سیما (همسرم) نشناسیم.
وقتی داشتم کارهای مهمانی را انجام میدادم، به این موضوع فکر کردم حالا که آدمهای غریبهای قرار است به مهمانی بیایند، ایدهای برایِ آشناییِ آدمها با هم داشته باشم. تجربههای قبلیام نشان داده بود وقتی از آدمها میخواهم خودشان را معرفی کنند، معمولاً از شغل، تحصیلات، محل زندگی و چیزهایی شبیه به این حرف میزنند. به نظرم این اطلاعات کمک نمیکند تا آدمها را بشناسیم. دوست داشتم چیزهایی بیشتر از «کارمند بانک»، «حسابداری خوندم» و «تهرانپارس زندگی میکنم»، از آدمها بدانم.